حکایت تاختنِ نان و باختنِ جان / حبیب اله مستوفی

سرویس کرمانشاه _ " براستی قطار کولبری با آن سرعت، فقط درحال تعقیب قطار برق پای دیگری است (که هیچ گاه هم به آن نخواهد رسید) و آن قطار سریع السیر معیشت و نان است که باشتابی وحشتناک می تازد".

بنفشه ای خوش رنگ

دمیده بود در آغوش کوه، از دلِ سنگ

به کوه گفتم شعرت خوش است و تازه وتَر

اگردرست بخواهی

من از تو شاعرتر

که شعرت از دلِ سنگ است و شعرم از دلِ تنگ (فریدون مشیری)

کوه چنانکه زنده یاد مشیری می گوید اگر چه سنگین دل اما همیشه یادآور صلابت و شکوه است. کوهستان بلندای خاک را تداعی می کند و از فراز و سر افرازی نشان ها دارد، اگر برای نزدیکان یعنی کسانی که با او اُنسی ویژه دارند و در اطراف و پایین دستش زندگی می کنند گُهر بار و زندگی بخش است ، مردمان دور دست(مناطق غیر کوهستانی) نیز از مواهبش بی نصیب نبوده و نیستند.

اما کوه برای مردمان آرمیده در گریبانش (مناطق مرزی غرب و بویژه هورامان) نقش های دیگری هم داشته است از آن جمله اند:

*نگهبانی از کیان مُلک در برابر دراز دستی ناراستان با مردم

*محافظت از سنت های نیکو و فرهنگ پر بار نیاکان

برای اجرای این وظایف کوه از دیر باز با مردمان این دیار در تعامل و گفتگو بوده و این دو ( اانسان و کوه) در خوش و ناخوش ها و فراز و فرود ها، دیالوگ های زیبایی را سامان داده اند. از نوای زیبا و از سرِ سوزِ شبانان پُر شور تا غریو چکاچک مررزداران غیور. مردمان این دیار همیشه از راههای باریک و پر پیچ وخم کوهستانی و پست و بلندها، درس تأمل واستقامت آموخته اند . اگرچه بارها هم با عکس مقصود روبرو شده و چون جویبارها پس از عبور ازصاف و سنگلاخ به سر انجامی نرسیده اند. به بیان شیوای ماموستا گوران(1904-1962م)

تووله ریی باریک توناوتوون پشکن

ریبوار ئه خاته ئه ندێشه ی بێ بن

جوگه ی ئاوه کان تیا قه تیس ماو

هه ر ئه رۆن ناکه ن پیچی شاخ ته واو

گا سه ره و ژووره گا سه ره و خواره

تاڵیو شیرینی دونیای ریبواره

اما چند سالی است پدیده ای نوظهور(البته دارای دلایلی مشهود) با نامِ (درست یا نادرست!) کولبری( کۆڵبه ری) هر از چند گاهی جمعی را دست در گریبان محنت و بعضی را هم وادار به صحبت می کند، خانوده هایی را گرفتار اندوه نموده و جمعی را به گفتگو می کشاند و شوربختانه آن محنت و اندوه جان کاه و این سخن و گفتگوهای گاه و بی گاه، چون حلقه های یک زنجیر تکرار می شوند و تاکنون راه به جایی نبرده اند. این نوشته در پی آن نیست تا پدیدۀ کولبری را مورد تجزیه وتحلیل قرار دهد که یقیناً لازم وبایستۀ متخصصین مربوطه درعرصه های مختلف اقتصادی،سیاسی، فرهنگی و اجتماعی است.

داستان هشدار دهقان فداکار به قطار و پیراهن در آوردنش هنوز آویزۀ گوش دو نسلِ پار و حالِ جامعۀ ما است اما برای قطار کولبری مشعل هایی از جان ِ انسان ها، بارها و بارها بر افراشته و فروزان شد و سوکمندانه تُرمزی را درپی نداشت. این قطار مرگبار با سرعت در میان صخره و سنگ و دشوار رو های پر پیچ و خم پیش می رود، برایش تابش مستقیم آفتاب مردادماه و سنگ های تَف دیده یا زَمهَریر بهمن ماه و گریوه های یخ بسته، شب یا روز و جمعه یا شنبه تفاوتی ندارد. در این میان توسل بدون تأمل به فرمان ایست نه تنها متوقفش نکرده و از سرعتش نمی کاهد بلکه با سرعتی افزون تر هر بار یکی از سرنشینان(13-60 ساله)را راهی راه بی بازگشت می کند.

تنها با اندکی فاصله گرفتن از سطحی نگری به نادرست بودن پاره ای اظهار نظرها که با تکیه بر موارد نادر و استثنایی می گویند این پدیده(کولبری) انتخابی و در پی تفریح و زیاده طلبی است، پی می بریم. بر این باورم که قطار پر سرعت و بی پروا از هر مانعِ کولبری را لوکوموتیوی پرتوان به حرکت در می آورد و آن چیزی نیست جز معیشت و نان تا... باختن جان.

براستی قطار کولبری با آن سرعت، فقط درحال تعقیب قطار برق پای دیگری است(که هیچ گاه هم به آن نخواهد رسید) و آن قطار سریع السیر معیشت و نان است که باشتابی وحشتناک می تازد. (مطابق برخی گزارشات و مصاحبه ها با روزنامه های رسمی از یک میلیارد تومان واردات تنها نه میلیون به کولبرها می رسد) دست کم گرفتن معیشت را هیچ زمان و زمانه ای تاب نیاورده است.

حکایتی از دیروز در اهمیّت معیشت

از زمانی که سعدی در شیراز بر اساس یافته های نظری و تجربه های عملی ناشی از حضور در میان عامۀ مردم در سرزمین های متفاوت، غم نانِ فرزندان و تنگناهای معیشتی را مانع بزرگی حتی در مسیر عبادت و راز ونیاز با پروردگار اعلام کرد، هفتصد وهشتاد و دوسال می گذرد. باب دوم گلستان(اخلاق درویشان) حکایت32

«یکی از پادشاهان عابدی را پرسید -که عیالان داشت- : اوقات عزیز چگونه می‌گذرد؟ گفت: همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و همه روز در بند اخراجات

مَلِک را مضمون اشارت عابد معلوم گشت. فرمود تا وجه کفاف وی معیّن دارند و بار عیال از دل او بر خیزد

ای گرفتار پایبند عیال / دیگر آسودگی مبند خیال

غم فرزند و نان و جامه و قوت / بازت آرد ز سَیر در ملکوت

همه روز اتفاق می‌سازم / که به شب با خدای پردازم

شب چو عقد نماز می‌بندم / چه خورد بامداد فرزندم »

کلیپی از امروز، نشان دهندۀ فشار معیشت

پس از جان باختن وزیر محمدی اهل روستای «حشمر» ثلاث باباجانی(آخرین قربانی معیشت تا زمان نوشتن این یادداشت) کلیپی از رفتن مسئولان به خانه و نزد مادر داغ دیده اش در فضای مجازی منتشر شد(چندین بار آن را دیدم وگوش دادم ) اگرچه ترنم حُزن و اندوه بود اما از واقعیتی ملموس یعنی فقر و تنگنا های معیشتی پرده برداری می کرد، این کلیپ را از زوایای مختلف ومتفاوت می توان کاوید و درباره اش بسیار نوشت.(محل و مجالش این نوشته نیست.) ضمن اعلام باورم به اینکه نفس بازدید برای رَصَد میدانی و لمس وضعیت پسندیده و البته بروز نتایج عملی و تأثیر گذار پس از آن پسندیده تر است، اما دو مورد یا به زبانی بهتر دو تابلو در این کلیپ بسیار عیان ،نهان و وجدان را تحریک می کرد. از این دو تابلو یکی بیرونی و دیگری درونی است، اگرچه پیام ِ هردو یکسان است و آن هم اهمیت «نان» است و نان .حتی در مقایسه با «جان»

*تابلوی اول محل و فضای فیزیکی زندگی خانواده

کلیپ کوتاه است اما حتی از آن زاویۀ بستۀ دوربین که بیشتر بر مادر داغ دیده و نمایندۀ محترم مردم متمرکز است، می توان به اثر عریان اهرم قدرتمند تنگناهای معیشتی پی برد و فهمید وفهماند که کدام انگیزه «جوان 29 ساله» را از «حشمر» راهی کله قندی کرده است! آری، غمِ نان تا مرزِ باختن جان

برای لحظاتی مقایسه ای در ذهنم شکل می گیرد، به نسبت خودم و نه هیچ کس دیگر . تفاوت را نه تنها دیدم ، که حس کردم و بر این باورم که لازم است هر یک از بینندگان این کلیپ این کار را انجام دهند و آن سَر و سامان و وضعیت فیزیکی خانه ، محل زندگی و امکانات را ببینند و با آنچه خود دارند مقایسه کنند تا آن گاه با همدیگر و با نیما بخوانیم:

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کُند بیهوده جان قربان

تابلوی دوم درون آتشناک و بریان مادر*

در این نکته شکی ندارم که اگر بتوان به یاری کلمات تا اندازه ای وضعیت ابتدایی توأم با آثارفقر و تنگدستی را در فضای فیزیکی خانوادۀ مرحوم وزیر خالدی و سایر خانواده های محترم و محروم را نشان داد، با هیچ عبارت و اشارتی نمی توان سوز درونی مادران داغدار را شرح داد و به تصویر کشید. سعدی در باب پنجم گلستان حکایت(19) می گوید: هیچ وقت انسان سالم و تندرست شخص زخمی را درک نمی کند و کسی که در عمرش نیش زنبور را تجربه نکرده زنبور برایش حکایتی بیش نیست . نسبت ما ازبیرون با درون آن مادر این گونه است که ما نمک را در دست و مشت سالم خویش می فشاریم و او در درون تجزیۀ دردناک نمک را بر زخم تجربه می کند.

«تندرستان را نباشد دَردِ ریش / جز به همدردی نگویم درد خویش

گفتن از زنبور بی حاصل بود / با یکی در عمر خود ناخورده نیش

تا تو را حالی نباشد همچو ما / حال ما باشد تو را افسانه پیش

سوز من با دیگری نسبت مکن / او نمک بر دست و من بر عضو ریش»

جملۀ شایستۀ تأمل مادر«جگر سوخته» خطاب به مسئولین

سخت است در درونت کورۀ آتش فروزان باشد و تو در بند مدیریت بیرون تا مگر بتوانی پیام رسان موقعیت و وضعیت خود و خانواده شَوی !

اگر در کلیپ دقت کنید مادر رنج دیده که حاصل 29 سال زحمت و تبلور امید و آرزوهایش را در چشم بهم زدنی از دست داده است و هراس و بیم از آینده را می توان از آهنگ صدا و حرکاتش تشخیص داد در جواب سخن نمایندۀ محترم مردم در مجلس و نمایندۀ دولت(فرماندار) که می گویند«ما از آنچه از دستمان برآید دریغ نمی کنیم» با زبان محلی می گوید: وه ئه زانم کۆرم نه مردگه (فکر می کنم پسرم نمرده).

هزاران نکتۀ باریک تر ز مو اینجاست...

نخست: نشان دهندۀ خلوص نیت و قدر شناسی این مادر درقامت نمونه ای از روستائیان محروم و پاک نهاد که کوچکترین توجه را حتی در حد بازدید و دلجویی ساده بسیار سنگین ارج می نهند.

دوم: تأکید چند باره به فشار معیشت و ابراز نگرانی از چگونگی آن پس از کوچ برگشت ناپذیر فرزند 29 ساله و به جای ماندن نوه، عروس و... مادرِ پریشان درون فرزندش را از دست رفته نمی داند اگر دست و یا دستانی بتوانندپریشانی بیرونش را چاره کنند و در زیر بار سنگین و طاقت فرسای معیشت به کمکش بشتابند! زیرا نیک می داند که به سرعتِ آن قطار سریع السیرِ «نان» هردَم افزوده می شود و او در درون می سوزد و در بیرون پای لنگ است.

کلام پایانی...

و سخن آخر اینکه به اول برگردیم، به کوه و دیالوگ کوه وکولبر، به نظر می رسد کوههای نوار مرزی غرب از آن زمان که راه را بر قطار کولبری گشوده اند از صدای سوت و غرش لوکوموتیوش چندان خوشحال نیستند و لاجرم از گفتگو با راهروان سر باز می زنند، حال دانی باید تا زبان حالشان را دریابد وآنها را به سخن در آورد! اگر در سالهای پیشین با چوپانان و کوهپایه نشینان و ساکنان ییلاق های خوش آب و هوای تابستانی و قهقۀ کبک های خرامان وارد گفتگو می شدند، اینک ناظر قطاری از انسان های کوله به دوشند که هراسان از گریوه ها وگردنه های دشوار و کم عبور می گذرند. صدایی که هر از چند گاهی سکوت کوهستان را می شکند و پژواک می یابد ، صفیر سرب است و سپس فوّارۀ خون!

و اینجاست که کوه هم تأثیر می پذیرد. ولی باید کوه بماند و چه سخت است کوه درد باشی و دیگران به آرامش ظاهرت حسادت کنند.

اما در ورای این اندوه درونی کوه و آرامش بیرونیش ناله های سوزناک و شرمش را آشکارا می توان مشاهده کرد.

به قول بهار:

تا شدم خوی گر به رفتنِ راست / چرخِ کج رو به کُشتنم بر خاست

پای پر از آبله است وخون،زیراک / ساق در خاک و گام بر خاراست

زیر و بالای این گریوه و کوه / از اَنین ونفیر پر زصداست

آری کوه شرمگین و پر غوغاست.

کد خبر 318295

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha