بر سفرۀ «سرشاتۀ اقلیم کردستان» و «بشاری لبنان» در سحرگاه پاییزی «پاوه وهورامان» /  حبیب الله مستوفی

سرویس کرمانشاه – براستی چگونه در سحرگاهی پاییزی در «پاوه» و هورامان می توان پُلی به سوی منطقه ای در کردستان عراق و از آنجا تا «بُشاری» شهری در شمال کشور لبنان برقرار کرد؟ ... تازه ترین مطلب ماموستا حبیب اله مستوفی از چهره های پژوهشگر و صاحب نظر حوزه تاریخ، فرهنگ و فولکلور در منطقه هورامان را در ادامه می توانید مطالعه کنید:

خبرگزاری کردپرس _ در نگاه نخست، متعجب شدن از عنوان این یادداشت تعجبی ندارد و دور از ذهن نیست. براستی چگونه در سحرگاهی پاییزی در «پاوه» و هورامان می توان پُلی به سوی منطقه ای در کردستان عراق و از آنجا تا «بُشاری» شهری در شمال کشور لبنان برقرار کرد؟ در این نکته شکّی نیست که شهر و منطقه را شهروندان و باشندگان در آن شکل داده و معنا می بخشند.

به زبانی دیگر از بُرج و بارو و فیزیک شهرها به تنهایی کاری ساخته نیست و رابطۀ خشت ها و سنگ ها با یکدیگر بی معنی است.

آرامگاه مولوی کرد در سرشاته نزدیک حلبچه

سرشاته

آوازۀ روستای کوچک «سرشاته» در کردستان عراق مدیون نامبردار مدفون در آن سیّد عبدالرحیم فرزند ملّا سعید مشهور به «مولوی کُرد» و متخلص به «معدومی» است که دفتر ایام زندگی خویش در این جهان را در فاصلۀ سالهای (1221-1300ه.ق) مطابق سال 1806 الی 1882 میلادی در قامت شاعر و عارفی مسلمان به خوبی نگاشته است و آثارش به گفتۀ حافظ چونان اشک های گرمی پرده از دنیای درونش برداشته اند و اینک چون انبانی پُر بار در برابرخوانش و پردازش ما قرار دارند.

ترسم که اشک در غم ما پَرده دَر شود / وین راز سَر به مُهر به عالم سَمَر شود

شهر بشاری در شمال لبنان ( زادگاه جبران خلیل جبران)

بشاری

بشاری (بشرّی) نیز شهر کوچک کوهستانی 97 هزار نفره در شمال لبنان است که نام و نشانش در منابع همیشه همراه اشاره به زادگاه و آرامگاه شخصیتی مطرح و نقاش و نویسنده ای توانا در آن است؛

جبران خلیل جبران، شاعر، نویسنده و هنرمند مسیحی لبنانی- امریکایی (1883-1931 م.) یک سال پس از فوت مولوی کُرد و آرام گرفتنش در سرشاته در این شهر (بشاری) به دنیا آمد.

جستجو در آثار این دو انسان بزرگوار و رصد مشترکات و اشارات آنها به جهان پیرامون بسیار زیبا، دل انگیز و روح نواز است که موضوع این یادداشت نیست. شاید بتوان با کمترین تسامح در پاره ای از موارد آنها را در قاب مکتب «رمانتیسم» نهاد. جالب است که سید عبد الرحیم مولوی و ویکتور هوگو نماینده این مکتب در فرانسه(1802-1885 م. ) در یک دورۀ زمانی زیسته اند. (هوگو سه سال پس از مولوی در پاریس در گذشت)

کوه زیبای شاهو در مه

تابلوی زیبای شاهو

پس از باران طربناک دو روزه در سحرگاه شنبه بیست و دوم آبان ماه 1400 به تماشای صلابت همیشگی قلل فرازمند «شاهو» و «آتشگاه» این یاران و یاوران دیرین شهر پاوه ایستادم. کلاه خودهای سپید و سرد آنها (به جای مانده از برف شب پیش) چشم را می نواخت اما «از قضا سرکنگبین صفرا فزود ...» و این سرد و سپید بر من آتشناک ظاهر شد و شعله هایش فکر و ذهن را بر جهان و زبان گویای سید عبد الرحیم مولوی و جبران خلیل جبران گشود. ابیاتی از شعر «معراج» شاد روان فریدون مشیری را به یاد می آورم که می تواند پاسخی به پرسش ابتدایی این کوتاه نوشت هم باشد که؛ چرا از پاوه به سر شاته و از آنجا تا شمال لبنان؟ مشیری می گوید عرصۀ پرواز فکر ما انسان ها نا پیدا کرانه است و تا ... می رود؛

دورتر از چشمه خورشید ها

برتر از این عالم بی انتها

باز هم بالاتر از عرش خدا

عرصه پرواز مرغِ فکر ماست

هیچ دلیلی در دست نداریم که نشان دهندۀ آشنایی جبران خلیل جبران عرب تبار با شخصیت و آثار ماموستا سید عبد الرحیم مولوی کُرد باشد و لذا این نوشته نوعی «توارد» گونه است (حالتی که دو اندیشمند از هم خبر نداشته و رابطۀ تأثیر و تأثر نیز برقرار نباشد ولی ایده ای واحد را ارائه دهند.)

کوه آتشگاه در مه

تصویر سازی سید عبدالرحیم مولوی

سیدعبد الرحیم مولوی متأثر از طبیعت زیبا و کوهساران در زمستان سفید پوش هورامان به لفظ شیرین هورامی در توصیف این منظره که در این سحرگاه (139 سال پس از او ) بر من (نگارنده ) ظاهر شد می سراید؛

به نا باشی بۆرج به رزه دیاران / سفید کاری که رد تاقچه ی مۆغاران

{استاد و بنّای متخصص ساخت برج های بلند و نمایان (کنایه از خالق زبَر دست قلل بلند کوهستان ها)، تاقچه های غارها (پستی و بلندی کوه) را با برف مانند گچ اندود کردن دیوار ساختمان پوشانده و سفید کرده است.}

په ی نگای باڵای مه حبووب بێ گه رد / یه خ ئاێنه گرت ته م چارشێو ئاوه رد

{ برای دیدن تمام نمای قامتِ یار و محبوب پاک سرشت (کنایه از نگاه دقیق و کامل به این تابلوی زیبا که شاهکار و جلوه گاه خالق پاک وبلند مرتبه است)، بلورهای یخ در نقش آینه و مهِ صبحگاهی چون دستمال توری عروس عمل می کنند (تا این عروس را هر چه بیشتر زیبا و پاک نشان دهند) }

در مقابل این بیشینۀ تشبیه و اوج آرایۀ تشخیص (جان بخشی) جز بُهت و حیرانی چارۀ دیگر چیست؟ به گفتۀ سعدی؛

قدح چون دَور ما باشد به هشیاران مجلس ده / مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی

پهنای معنا نزد جبران خلیل جبران

از سوی دیگر ودر ضلع غربی منطقۀ ما، جبران خلیل جبران هم تحت تأثیر طبیعت کوهستانی و زیبای زادگاهش، شمال لبنان با دیدن تابلویی چونان تابلوی سحرگاهی شاهو در پاوه و مه صبحگاهان بر کمر کش ِ کوهستان در کتاب «ماسه و سنگ» می نویسد؛

کوه پوشیده در مِه تپه نیست و درخت بلوط در باران بید مجنون نیست.

امواج غول پیکر معانی عمیق در آمیخته با احساس زیبا را می توان به خوبی در این جملۀ کوتاه اما پُر پهنا چون دریا ، حس کرد و البته نمی توان سراینده را نستود و باید بر او و افق بلند اندیشه اش درود فرستاد.

اگر سید عبد الرحیم مولوی مِه را تاج و تورِ کوهستان ِ عروس آسا کرد، اینک جبران خلیل عظمت کوه را در زیر مه نشانه گرفته و نسبت به نادیده گرفتنش هشدار می دهد.

برای کسانی که کوه شاهو را از دور و نزدیک دیده و کاویده اند درک ظاهری این تابلو دشوار نیست، تمام پستی و بلندی های دامنه و نشیب و فراز های سخت و پر از سنگلاخ که در بسیاری از موارد حتی مردان با کوهستان آشنا را خسته می کند و از پای می اندازد در زیر کمر بندی از مِه پوشیده شده و از دور به نظر هموار می نماید وتماشاگر با کوه بیگانۀ (شاهو نشناس) را دچار توهم کوچک شمردن شاهو (مانند تپه ای کوچک) می کند. به قول مولانا؛

تو ز دُوری می نبینی جز که گَرد / اندکی پیش آ ، ببین در گَرد ، مَرد

ژرفای نگاه جبران وقتی خود را بهتر نشان می دهد که به کاربرد این نازک اندیشی او در جامعه بیاندیشیم که چگونه پرده ها و روپوش ها بر حقایق و واقعیت ها می تواند گمراه کننده باشد و شخص را در تحلیل دچار بخشی نگری و شاید نوعی تقلیل گرایی کند. مگر می توان برای شناخت یک موضوع اجتماعی ، فرهنگی ، سیاسی ، اقتصادی و ... تنها به ظاهر و آنچه پیدا و آشکار است بسنده کرد و مه را از آن نزدود؟

جبران خلیل در بیان مضامین جدی در قالب کلمات شیرین تواناست و برای انتقال هرچه بهتر معنا به تأثیر رقص جملات آگاه است. با دقتی بیشتر به این هشدارش بنگریم؛ درخت بلوط (نماد قدرت و مقاومت) اگر در برابر باران برگ ها یش را شبیه برگ های بید مجنون (نماد فروتنی و افتادگی) کرده به معنای وداعش با خصلت های ذاتی خود که صلابت و پایداری است نیست. حال این اشارۀ نمادین را چون فرمولی در عرصۀ تعاملات اجتماعی بیازماییم تا اهمیتش را تجربه کنیم.

و سخن پایانی این نوشته؛ ترجمۀ بخشی از ابیات مارگارت بیکل آلمانی (زادۀ 1958م.) شاعر و متخصص الهیات توسط ( الف. بامداد)

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم

که چراغ ها و نشانه ها را در ظُلَماتمان ببیند

گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم

کد خبر 21299

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha