آن گاه که خورشیدِ حلبجه شَتَک زده شد/ حبیب الله مستوفی

حمالان پوچی مرزهای دشوار تحمل را شکستند. ... ما با نگاه ناباور فاجعه را تاب آورده‌ایم (ا.بامداد)

سی و چهار سال از سالی می گذرد که سؤال­هایش هنوز سرسام­ آورند. در واپسین روزهای سال 1366 خورشیدی، خورشید بر فراز شهر حلبجه از خون پنج هزار انسان بی گناه و بی پناه کُرد؛ شَتَک زده شد و مسببان، آمران و عاملان را تا همیشۀ تاریخ شرمنده کرد.

در روزهای اخیر و در انتهای سال 1400 خورشیدی، چهرۀ خورشید توسط خاک های پرنده پوشیده شد و شهرها در معرض شبیخون گَرد و خاک درمانده شدند. نفس ها گرفته و نگاه ها را توان دور بینی نبود. ناخودآگاه یادِ آن روز شومِ پُر ناله و سوز باقی دوباره در جانم جان گرفت. روزی که از آسمان، نه خاک که خَردل می بارید و در زمین شیون و شکایت طنین انداز بود. براستی کدام نویسنده؟ با کدامین کلمات؟ و در قالب چه جملاتی می تواند این داستانِ پر از آب چشم را به تصویر کشد. داستان شکست و تسلیم خرَد در برابر خَردَل. حکایت پرپر شدن کودکان و شیون مادران و ناشنوا بودن جهان. هر سال که گردونۀ سرگردان ماه و سال به بیست و پنجم اسفند ماه می رسد، می خواهم با قلم در آویزم و گریبان از دستش رها کنم تا از تراژدی هولناک دهۀ پایانی قرن بیستم یعنی واقعۀ جان گداز حلبجه نگویم و ننویسم، اما هربار تلاشم بی ثمر و جهدم بی توفیق است. به بیان شیوای مولانا در میانۀ دو فرمانِ درونی در می مانم. یکی می گوید بس و دیگری وادار به گفتنم می کند.

زاندرونم صد خموش خوش نَفَس / دست بر لب می زند یعنی که بس

چونکه کوته می کنم من از رَشَد / او به صد نوعم به گفتن می کشد

برای یاد کرد از این شوم کردار، هر سال با توجه به شرایط زمان و حال درون و احوال برون، عنوانی در ذهنم نشسته که در حد بضاعت خویش در شرح و بسطش کوشیده ام از آن جمله اند:

*سوگ نامۀ حلبجه (سال 77)، خِرَد و خَردَل (سال 87)، نیم روزی شوم در یک نگاه (سال 91)، شبیخون بلا از پگاهی تا شامگاه (سال 97)

چرایی تولد این نوشته

اما آنچه باعث تولد نوشتۀ امسال شد نگاهی بود و آوایی، نگاه به بارش خاک و سپس باران از آسمان بر زمین و گوش سپردن به آوای همایون شجریان به نام «شَتَک» و غزل دل نشین مرحوم حسین منزوی که حکایت بارش باران بر عکس است بارانی از زمین به سوی آسمان، نه درخشان و جان فزا که تاریک و وحشت افزا.

شتک زده‌ است به خورشید، خون‌ِ بسیاران / بر آسمان که شنیده ‌است از زمین باران‌؟

دریده شد گلوی نی‌ زنان عشق‌ نواز / به نیزه‌ ها که بریدندشان ز نی زاران

باران خشکی را از خاک می ستاند و بوسه هایش بر ریشه، غنچه های فرو بسته را باز و بلبلان عاشق را به عشوه و ناز فرا می خواند. آشتی دهندۀ آسمان و زمین و برکت آفرین است، پرچم زنده بودن و زندگی را بر افراشته و همیشه در تکان و تازگی نگاه می دارد، اما باران روز بیست و پنجم اسفند ماه 66 در حلبجه از جنس دیگری بود و سَیرِ دیگری داشت. حاصل تراکم ابرهای سبک بال نبود بلکه ناشی از تراکم کینه ای دیرینه از مردمانی مظلوم و ستم دیده بود، از آسمان نمی بارید که توسط بمب افکن های خریداری شده در مسابقۀ ملت بر انداز فروش تسلیحات به بهانه های واهی به کشورها، بر جان و مالِ زن، مرد، پیر و جوان سرازیر می شد.

باران آن روز نه از آب حیات بخش که از جنس گازهای اعصاب «وی ایکس»، «سارین»، «تابون»، «خردل» و «سیانوژن» نَفَس کُش بود که شهری را در چشم بهم زدنی در برابر سکوت مرموز جهان، قربانی امیال جمعی منفعت محور به وسیله و سرکردگی انسان نمایی جنایتکار کرد.

بر این باورم که سطح قساوت اردوگاهی که ایجاد کننده، دستور دهنده و اجرا کنندۀ این شبیخون بلا بود از سویی و مظلومیت قربانیان از سوی دیگر جهت این باران بشر ساخته را تغییر داد تا جائیکه به گفتۀ حسین منزوی در حرکتی معکوس باران از زمین خورشید فلک نشین را آزرده کرد.

بیش از دوازده هزار و سیصد روز از آن روز گذشته است که علی حسن المجید (پسر عموی صدام) با بمباران شیمیایی شهر حلبجه، عملیات انفال و نسل کشی کردها را با بی رحمی غیر قابل توصیف پیش برد. در خلال این همه روز، وقایع ناخوش بسیار بر جهان گذشته اما داغ این درد همچنان سوزان است. جدای از همدردی های ناشی از تحریک احساسات، به دلیل عمق فاجعه، تبلیغات درُشت راه را بر تحلیل های درست بسته است. هنوز تحلیلی جدی از چگونگی وقوع، نتایج بعد از وقوع و بهرۀ آن برای بازماندگان به گونه ای که وجدان های بیدار را قانع کند از سوی میراث بران آن هنگامۀ هولناک ارائه نشده است. مرحوم هاشمی رفسنجانی در صفحۀ 498 کتاب روایتی از زندگی و زمانۀ آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی (1313-1394) می نویسد "آنچه که ما در حلبجه دیدیم، واقعاً خیلی خطرناک بود. با این کارِ عراقی ها، همه متوجه شدند جنگ را به این شکل نمی توان ادامه داد. چون عراق به سلاح شیمیایی بسیار خطرناک مجهز شده بود که اگر آن را در کرمانشاه، تبریز یا در هر جای دیگری به کار می گرفت، فاجعۀ بزرگی اتفاق می افتاد."

‌سکوت تأمل برانگیز

تقریباً نُه ماه قبل از رخداد حلبجه در هفتم تیر ماه 66 شهر سردشت توسط نیروی هوایی عراق بمباران شیمیایی شد. سکوت مجامع بین المللی و حتی سعی در کم اهمیت جلوه دادنش پرسش بزرگ و بی جوابی است، آیا پرداختن به آن و نشان دادن سبُعیت عریان صدام در سطحی وسیع واقعۀ حلبجه را دیگرگون نمی کرد؟

آیا شهروندان شهر حلبجه در صورت اشراف کامل بر سرگذشت سردشت به قول مرحوم منزوی باز هم در سنگرس و دسترس دیوی چون رئیس جمهور دیوانۀ خود می ماندند و پدران و فرزندان مظلومانه و بی دفاع در آغوش یکدیگر جان می دادند؟

کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش / در آبگینه حصاری شوند هشیاران‌؟

لزوم ستاندن شمشیر از دست زشت خو

حکایت هولناک حلبجه نشان داد که شمشیر در دست آرمان گرایان کاذب که هوس یکه تازی و کدخدایی را در سر می پرورند، خطرناک است و شیفتگی جان به استفادۀ ابزاری از هر چیزی در راه تحقق امیال خود فتوا می دهد و آن را روا می پندارد، آن گاه زشت خویی را به نهایت درجه می رساند و ناجوانمردانه جان ها را قربانی جولان های ناروای فکری خود می کند، چنانکه صدام چنین کرد. به گفتۀ مولانا:

جانِ او مجنون تَنَش شمشیر او / وارهان شمشیر را زان زشت خو

و اینک غزل کامل مرحوم حسین منزوی:

شتک زده ‌است به خورشید، خون‌ِ بسیاران / بر آسمان که شنیده ‌است از زمین باران‌؟‌
هر آنچه هست‌، به جز کُند و بند، خواهد سوخت / ز آتشی که گرفته است در گرفتاران‌‌
ز شعر و زمزمه‌، شوری چنان نمی‌شنوند / که رطل‌های گران‌تر کشند میخواران‌
دریده شد گلوی نی‌ زنان عشق‌ نواز / به نیزه‌ ها که بریدندشان ز نیزاران
‌زُباله‌ های بلا می‌ برند جوی به جوی / مگو که آینه جاری‌ اند جوباران ‌
‌نسیم نیست‌، نه‌! بیم است‌، بیم‌ِ دار شدن / که لرزه می‌ فکند بر تن سپیداران ‌
سرابِ امن و امان است، نه امن و امان / که ره زده‌ است فریبش به باورِ یاران‌


کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش / در آبگینه حصاری شوند هشیاران‌؟ ‌
چو چاه‌ِ ریخته آوار می‌شوم بر خویش / که شب رسیده و ویران‌ ترند بیماران‌‌
زبان به رقص درآورده چندش‌ آور و سرخ / پُر است چنبرِ کابوس‌ هایم از ماران‌‌
برای من سخن از «من‌» مگو به دلجویی / مگیر آینه در پیش خویش بیزاران‌‌
اگرچه عشق‌ِ تو باری است بردنی‌، اما / به غبطه می‌نگرم در صف سبکباران

کد خبر 29266

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha