نعره زنان بی خبر و خدایی که در این نزدیکی است /  حبیب الله مستوفی

سرویس کرمانشاه _ "دفترچۀ کهنۀ یادداشت هایم را در حالی می بندم که برف و باران هم بند آمده اما ذهنم همچنان در بندِ این دو نگاه است. فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری، درگذشته در سال 618ه.ق با سر نیزۀ یک سرباز مغول و سهراب سپهری مغلوب سرطان در اردیبهشت 1359 ه.ش . ..."

صبح گاهِ روزِ (سوم دی ماه ) سه روز از آخرین زمستان قرن چهاردهم (ه. ش )گذشته ، بارانی نرم راهی زمین است و گاهی دانه های کوچک و بی حوصلۀ برف همراهش می شوند.دفتر یادداشت مربوط به چند سال قبل را کنار پنجره مرور می کنم که در آن گزیده هایی از نظم و نثر برگزیده دارم.

یادداشتهایم در این دفتر نه تنها ویترینی نیست که بسیار آشفته است. چونان سوپر مارکت و فروشگاهی که مدیرش با دسته بندی ، نظم و قرار دادن هر چیزی در جایگاه مناسب خود میانه ای ندارد. هرچه، درهر زمان و هر مکان موجب تحریک حس گَرهای بدون شک محدود و محبوسِ ساز و کار فکریم شده، از خوش آیند و بدآیند ، به یاری قلم بخشی از صفحه و یا صفحاتی از این دفتر را جایگاه خود ساخته و منتظر خوانش های دوبارۀ امروزِ خودم و شاید فردا روز دیگران است.(البته اگر بخواهند)

رقص برف دانه های سفید در هوا، در برابر چشمانم نماد دولتی مستعجل است ، خودی نشان می دهند و عمر کوتاهشان با بوسه بر زمین و پیوستن به آب باران پایان می یابد. انبوهی از خاطرات دور و نزدیک در ذهنم به صف می ایستند، از دبستان و دبیرستان تا دانشگاه و گرماگرم تدریس .صورت دل نشین و صدای سرشار از صدق و صفای پیر زن همسایۀ آن زمانِ ما و اینک به آرامش رسیده در پیشگاه خدا را به یاد می آورم که می گفت:

پسرم می بینی که هیچ وقت دو دانۀ برف در هوا تا وقتی که به زمین نمی رسند با هم برخورد نمی کنند، زیرا خدا همراه هر دانۀ برفی ملائکه ای را می فرستد تا آن را به سطح زمین برساند، و من اکنون سالها دور از آن جملۀ از سرِ شور به آسمان خیره می شوم و به چگونگی پایکوبی ، جَوَلان و بارش ملائک درقاب زیبای خداشناسی آن همسایۀ سال های دور می اندیشم و پنهان هم نمی کنم که گاهی نیز به آن حسرت می برم.از کتاب فارسی کلاس ششم ابتدایی آن زمان خودم بیتی در دفترچه ام یادداشت کرده ام که فارغ از سراینده اش(صائب،منوچهری دامغانی و یا نامعلوم) تشبیه بر آمده از ذهنی فلک (آسمان) محور را نشان می دهد که در آن برف به پنبۀ بیرون زده از لحاف کهنۀ فلک تشبیه شده است.

بر لحاف فلک افتاده شکاف / پنبه می بارد از این کهنه لحاف

از برف سفید در دفترچۀ سیاه شده از یادداشت های پراکنده ام، خاطرۀ دیگری از دوران دبیرستان دارم.در آن دوران (قبل از انقلاب) از طریق معلم فیزیکم با کتاب در آن روز ممنوعِ راهیان شعر امروز و شعر بلند «آرش کمانگیر سیاوش کسرایی( 1374 -1305 ه. ش) آشنا شدم که اتفاقاً شروع و پایانش با برف است و قصۀ عمو نوروز . اگرچه پیام آن منظومه در آن روزها متفاوت بود اما آهنگ کلماتش وقتی بارش برف ، سکوت و خاموشی همراه آن را به تصویر می کشد هنوز زیبایی ویژۀ خود را سالها پس از سروده شدن (درست به اندازۀ سال های عمر من) حفظ کرده است.

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ

در حالی که دفترچۀ یادداشت را ورق می زنم، همچنان چشم در آسمان به رقص کوتاه دانه های برف در هوا و مرگ شتابناکشان در برخورد با زمین نگاه می کنم و طنین صدای پیر زن همسایه را می شنوم که: «خدا با هر دانه برفی ملائکه ای می فرستد»دست در گریبان این افکارم که به ابیاتی از عطار (540-618 ه.ق) و سپس سهراب سپهری(1307-1359 ه.ش) که در دوران تدریس یادداشت کرده ام می رسم .گزارش های خدا شناسی، البته از زاویه ای زیبا، به قول کسرایی در همان شعرآرش کمانگیر؛ به آهنگ و گفتاری متفاوت.

پس آن گه سر به سوی آسمان بَر کرد / به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد

خدایی جوشیده از دو نگاه با فاصلۀ زمانی دور (هشتصد ساله) اما با درک های نزدیک و شاید مشابه.

در این نوشته که خود مایه گرفته از یادداشت ها و کوتاه نوشت های پیشین است هدف بسط کلام به شیوه ای تبیینی نیست، لاجرم از ورود مشروح به نام و نوای این دو بزرگوار می گذرم و از ورود به بحث خاستگاههای فکری و مباحث دراز دامن عرفان سنتی و مدرن و... پرهیز می کنم.

بر این باورم که خدای عطار و سپهری نه دور از انسان است و نه خارج از عالَم بلکه در همین جاست و نزدیک انسان.آنان جهان را بیشتر ظهور خداوند می دانند تا معلول. فریدالدین در ابتدای یکی از غزلهایش می گوید:

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر / وز تو جهان پُر است و جهان از تو بی خبر

و سهراب در «صدای پای آب» می سراید:

و خدایی که در این نزدیکی است

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه

اما عطار در ادامۀ غزل با ظرافت تمام به لحنی انتقادی نزدیک شده و می گوید مدعیانی که سنگ عقل را به سینه می زنند و با تکیه بر عبارت پردازی و پیچیده گویی از تو می گویند از نام و نشان واقعی تو خبر ندارند.

از تو خبر به نام و نشان است خلق را / وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

ودر بیت پایانی غزل، عطار اعتراض خود را به کسانی که تنها بر ظواهر تکیه می کنند و به خمیر مایۀ اصلی توجه کمتری دارند، با استفاده از عبارت«نعره زنان» آشکار تر بیان می کند و جالب تر آن است که اول خودش را مخاطب قرار داده و به خود هشدار می دهد.

عطار اگرچه نعرۀ عشقِ تو می‌زند / هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر

اینک به تصویرشکایت سهراب از این نعره زنان(به تعبیر عطار)، که بسیار زیبا و قابل تأمل است بنگریم. او در کتاب «حجم سبز» و بخشی از شعر مشهور«ندای آغاز» که از ابتدا با اعتراض آمیخته است و او را در هوای رفتن و هجرت نشان می دهد، تا جائیکه اولین عبارت را چنین انتخاب می کند که:

کفشهایم کو

چه کسی بود صدا زد: سهراب؟

می گوید من سعی خودم را کردم تا به ساده ترین و روشن ترین راه ممکن همه را به درک خمیر مایۀ هستی که از در و دیوار، مزرعه، باغچه و زاغ کوچک داخل آن پیداست، متوجه کنم اما افسوس که هنوز می بینم جمعی تنها به ظواهر تکیه می کنند و اصل را رها کرده اند.

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
- دختر بالغ همسایه -
پای کمیاب‌‌ترین ناروَن روی زمین
فقه می‌خواند

دفترچۀ کهنۀ یادداشت هایم را در حالی می بندم که برف و باران هم بند آمده اما ذهنم همچنان در بندِ این دو نگاه است. فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری، درگذشته در سال 618ه.ق با سر نیزۀ یک سرباز مغول و سهراب سپهری مغلوب سرطان در اردیبهشت 1359 ه.ش . به قول خواجۀ رمز وراز حافظ نکته پرداز :

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید / از یار آشنا سخن آشنا شنید

یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان / دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنید تا مجالی دیگر...

کد خبر 1999

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha