یخ فروشِ نیشابور و دختر کتاب بر دوشِ پاوه / حبیب الله مستوفی

سرویس کرمانشاه _ استاد حبیب الله مستوفی از چهره های پژوهشگر و صاحب نظر حوزه تاریخ، فرهنگ و فولکلور در منطقه هورامان، در مطلبی به قهر روزافزون جامعه با کتاب و فقر فرهنگ مطالعه پرداخته است که در ادامه می‌خوانید:

خبرگزاری کردپرس _ این نوشته را مثلث جالبی پدید آورد؛

نخست: حکایتی عرفانی مربوط به ۹۲۰ سال پیش، اتفاق افتاده در شهر نیشابور به نقل از حکیم سنایی (۴۷۳-۵۴۵ق)
دوم: مشاهده ای میدانی در مهرماه سال جاری(۱۴۰۴خ) در شهر پاوه توسط نگارنده
سوم: مناسبتی تقویمی (آغاز هفتهٔ کتاب از ۲۴ آبان ماه)

سنایی غزنوی در حدیقه داستان یخ فروشی را نقل می کند که در فصل تابستان، در شهر نیشابور یخ در خورجین می‌نهاد و می فروخت. یک روز هرچه بانگ بر آورد کسی برای خرید یخ به سراغش نیامد و این در حالی بود که آفتاب گرم تابستان آهسته و پیوسته یخ را ذوب می کرد. یخ فروش هم اندوهگین شده و می گفت: افسوس که چیزی نماند و کسی هم از ما نخرید. 

«مَثَلَت هست در سرای غرور
مَثَل یخ‌فروش نیشابور
در تموز آن یَخَک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت
یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد
این همی‌گفت و اشک می‌بارید
که بسی مان نماند و کس نخرید»

از این حکایت تفاسیر مختلفی شده، جمعی آن را هشداری در مورد از دست رفتن زمانِ بازگشت به خویشتن قلمداد کرده‌اند و گروهی دیگر کار او (یخ فروش) را ابلهانه دانسته‌اند چرا که یخِ ذوب شونده در برابر آفتاب را سرمایهٔ خویش‌کرده است. جدای از آن تفاسیر، یک رُخ داد سبب نگاه دوباره‌ام به آن داستان شد.

در یکی از روزهای پایانی مهرماه سال جاری  در شهر پاوه شاهد گفتگوی دختر جوانی با صاحب مغازه ای بودم، دختر چند جلد کتاب زیر بغل داشت و کیسهٔ نایلونی پر از کتاب در دست و کوله پُشتی بر دوش که مشخص بود چیزی جز کتاب در آن نیست. او چند جلد از کتاب ها را روی پیشخوان مغازه پخش کرده بود و از صاحب مغازه می خواست که کتاب بخرد، دکاندار چنان مشغول گوشی همراهش بود که گویی حضور دختر و حرف هایش را حس نمی کند، تنها جمله‌اش این بود؛ خانم حوصله داری! کتاب چیه؟

دخترانِ کتاب بر دوشِ کتاب فروش را در شهرهای مختلف بسیار دیده‌ام اما نگاه مأیوسانه این دختر خسته و پژمرده‌، وقتی کتاب‌ها رادوباره جمع می‌کرد و در کوله‌اش قرار می داد، برایم فراموش شدنی نیست.

«من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان
که مر آن راز توان دیدن و گفتن نتوان»

نتوانستم آن تابلوی پر راز و رمز را ثبت کنم اما لحظهٔ خروج غمگنانه‌اش‌از مغازه را درقاب تصویر نشاندم.

این دختر معصوم کوله بارش یخِ آب شونده نبود بلکه متاعی پاینده و پایدار بود، مگر فردوسی نگفت؛

بناهای آباد گردد خراب       
ز باران و از تابشِ آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند   
که از باد و باران نیابد گزند

پس این دختر را بر خلاف نظر آن گروه در مورد یخ فروش نمی توان نادان نامید، برعکس، او شهرآشوبِ دانایی است (دانایی را در شهر جار می زند)  اما جامعه‌ای که کم خواندن، کم نوشتن، سطحی اندیشی و دوری از گفتگوی دوسویه، در آن  به عادت تبدیل شده، سنگین گوش است و به ناچار سرنوشت این دختر سرنوشت یخ فروش است. از سوی دیگر جسم خسته و روان افسردهٔ این دختر یاد آور ذوب شدنِ یخ آسای بهترین سال‌های عُمرش‌ در برابر فشار طاقت فرسای‌ معیشت‌ است‌که می توانست‌ چنین‌ نباشد.

اما هفتهٔ کتاب از ۲۴ آبان شروع شده و مانند بسیاری از هفته های نام و نشان دار دیگر می آید و پس از مراسمات ویژه (با غلظت بیشترِ کلیشه) سپری می شود، ولی در هفتهٔ کتاب باید پرسش‌ها را طرح کرد و رو سوی آسیب شناسی نهاد؛

۱- کدام آفتاب تموز است که کتاب و جایگاهش را چونان یخی درون تهی ذوب کرده است؟

۲-چرا اکثریت به شنیده های سطحیِ آسان یاب قانع شده از جستجوی جسورانهٔ علمی گریزانند؟

۳- چرا لفظ«نمی دانم» که دروازهٔ مراجعه به کتاب است مهجور است؟

کد مطلب 2790765

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha