عید امسال بوی عید نمی دهد

سرویس آذربایجان غربی- خیابان ها شلوغ است، اما کمتر کسی خرید می کند. عید امسال برای مردم سخت تر از پارسال شده و گرانی همه جا بیداد می کند.

به گزارش خبرنگار کردپرس، «امسال مادرم سبزه هفت سین را آماده نکرده است و می گوید امسال انگار با این گرانی بوی عید نمی آید». این را زن جوانی که مادر دو کودک کنجکاوی است که در خیابان جلوی بساط ماهی قرمزهای عید بالا و پایین می پرند، می گوید و ادامه می دهد؛ «همه چیز گران شده است، این وضع، حال و هوای عید را هم از یاد آدم ها برده است».

او که دست یکی از کودکانش را در دست گرفته است، به آن ها می گوید: فقط دو ماهی، بیشتر نه! لبخند صورتش را می پوشاند و جوری که بچه ها نشنوند، می گوید: «آخر این ماهی ها فقط دو، سه هفته عمر می کنند چقدر پول پایشان بدهیم».

زن جوان که حواسش از نگاه خوشحال کودکانش به مغازه های رنگارنگ آن طرف خیابان برمی گردد، اضافه می کند؛ «گرانی و افزایش چند برابری قیمت ها امسال مجبورم کرد که لباس های استوک دست دومی برای عید کودکانم بخرم همان ها هم گرانند. دیگر نمی شود با یک کارت بانکی به خرید رفت و خوشحال بود که لااقل چیزی تهش باقی مانده است».

ماهی ها در کیسه پلاستیکی شفاف وول می خورند و از جای تنگشان ناراضی اند. پسر بچه اما تنگ ماهی ها را محکم در دستانش گرفته تا زودتر به خانه برسد و ماهی های را به تنگ بیاندازد، او و خواهر کوچکش که شادی از همه صورتشان می بارید نگرانی از بابت قیمت کفش و لباس عید نداشتند تنها می ترسیدند دیر به خانه برسند و ماهی ها تلف شوند.

زن جوان با بچه هایش دور می شود. خیابان، پاساژها و مغازه ها دم عید همانند سال های قبل شلوغ نیست. انگار واقعا امسال دم عیید بوی عید و نو شدنی در شهر نپیچیده است.

مردم با عجله از کنار هم رد می شوند انگار این روزهای آخر سال همه کارهایشان روی هم تلبار شده است.

مرد میانسالی که چند کیسه میوه و جعبه ایی شیرینی در دست دارد، جلوی بوتیک لباس مردانه ایستاده است. به او نزدیک می شوم و حال و هوای عید را از او سوال می کنم.

مرد می گوید؛ «ته مانده حقوقم همین هایی شده است که در دستانم می بینی، مگر میوه و شیرینی چقدر باید گران باشد که چیزی در حسابم باقی نگذارند. تازه با همین پول که امروز خرج کردم پارسال بیشتر می توانستی میوه بخری اما حالا با همین دو سه کیلو میوه باید تا تا عید از میهمانان پذیرایی کرد. در عجب نیستم که دیگر چرا کسی زنگ خانه کسی را به صدا در نمی آورد».

او از تنظیم بازار گلایه می کند و ادامه می دهد؛ «می گویند تنظیم! اما کدام تنظیم سیب 6 هزار تومانی و پیاز 6 هزار تومانی تنظیم است! همه چیز نجومی گران می شود مرغ همین چند وقت پیش چیزی نمانده بود به 18 تومن برسد حالا روی 11 تومان متوقف شده و اسمش تا گذاشته اند تنظیم. من که یک کارمند بازنشسته هستم شاید بتوانم مایحتاج خود را بخرم اما یک کارگر ساده چگونه در این گرانی می تواند قامت راست کند؟!».

مرد میانسال که خسته می شود روی پله بوتیک مردانه می نشیند و انگار که دلش می خواهد دوباره برایم از این اوضاع و احوال بگوید، «عید فقط برای کسی عید است که توان خرید و تامین مایحتاجش را داشته باشد کسی که در خرج روزانه اش مانده است را چه به عید! افرادی که هشتشان گرو نه شان است نمی توانند از عید برای تو حرفی بزنند».

راهم را ادامه می دهم، مغازه داری میوه هایش را با دستمالی پاک می کند و برق می اندازد نگاهش می کنم می گوید: «بفرما گوجه فرنگی! این میوه هم از وقتی گران شده تا همین حالا برایمان قیافه می گیرد».

لبخند میزنم و از او می پرسم عید را چگونه می بینی؟

با خنده می گوید؛ «مثل سال های قبل است چیزی عوض نشده است فقط 97 به 98 می رسد و یکهو همه چیز به خاطر همین یک عدد گران می شود کاشکی اینجوری نبود، این گرانی امانمان را بریده است».

باران نم نم می بارد و سردی هوای آخر سال لای عابران می پیچد و ناگهان با صدای ترقه ایی که از دور به گوش می رسد، همه برمی گردند تا ببیند چه شده، بچه ایی از ترس گریه می کند و یکی ازمیان جمعیت می گوید؛ «این گرانی امسال هر خیری نداشت حداقل باعث شد کمتر در این روزهای آخر سالی با صدای این ترقه ها از جا بپریم».

به ایستگاه تاکسی نزدیک می شوم زن میانسالی را میبینم که از تاکسی پیاده می شود. چهره مهربانش مصمم می کند تا برگردم و معنای عید را از او هم بپرسم.

زن که چادرش را تنگ به آغوش گرفته می گوید؛ «عید برای من یعنی پا درد و بازو درد. الان از سر کار برگشته ام و سخت خسته ام. دلم می خواهد به خانه برسم و بخوابم».

او که تارهای سفید لای دسته قهوه ایی موهایش جا خوش کرده اند، 50 ساله به چشم می خورد. «در خانه های مردم کار می کنم. دم عیدی پولی خوبی می دهند البته کار من با نزدیک شدن به عید و خانه تکانی ها زیاد می شود همین است که امروز خیلی خسته شده ام». کیفش را باز می کند و دو شکلات میوه ایی بیرون می آورد. «بیا یکی منو یکی تو حداقل اگر میوه نخوریم می توانیم شکلاتش را بخوریم که!».

هر دو می خندیم و از هم دور می شویم. همه مان خندیدیم به فقر، به درد، به گرانی...

کد خبر 107437

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha