«از چرخش چشم تا چرخش خنجر»/ظاهر سارایی

سرویس ایلام - ظاهر سارایی به بهانه انتشار جدیدترین اثر محمدرضا رستم پور شاعر ایلامی، یادداشتی منتشر کرده است.

به گزارش خبرگزاری کردپرس، خنجری که هنوز می‌چرخد، عنوان مجموعه شعر تازه‌ی محمدرضا رستم‌پور است. رستم‌پور در طول سال‌های شاعری‌اش ثابت کرده شاعری جدی و پیگیر و حرفه‌ای است. علی‌رغم دردها و دغدغه‌ها و مشغله‌های بسیاری که داشته، ذوق و ذهنش همچنان جلاخورده و درخشان، به خلق شعر می‌پردازد وهمچنان با چاپ اشعار تازه‌اش در قالب‌ مجموعه‌هایی شکیل ما را غافلگیر می‌کند.

محمدرضا رستم‌پور در همه‌ی قالب‌های شعری کار می‌کند و انصافاً در همه‌ی قالب‌ها هم خوش درخشیده است. گرچه شاید وجه غالب شعر او شعرهای فارسی‌ای باشد، اما کیست که نداند رستم‌پور مجموعه شعر کردی مستقل «لانه‌ویز» را سال‌ها پیش چاپ کرده و همواره شعرهایی کُردی خوبی از او در رسانه‌ها و فضای مجازی خوانده‌ایم و شنیده‌ایم. رستم‌پور، مجموعه شعر دیگری از شعرهای کُردی‌اش را آماده‌ی چاپ دارد که حتماً خبری خوش و اتفاقی خجسته خواهد بود برای شعر کُردی به طور عام، و برای شعر و ادب کردی ایلام به شکل خاص؛ و کتابخانه‌ی شعر کُردی ایلام پس از آن اتفاق، بی‌شک پربارتر خواهد بود.

محمدرضا رستم‌پور، فقط یک شاعر زبده و ورزیده نیست؛ انسانی شریف و دوستی بی‌نهایت خوب و البته چهره‌ی فرهنگی موفقی هم هست و حتی سابقه‌ِ‌ی مدیریت موفق فرهنگی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دارد و شاید اگر اهل تعامل با ارباب قدرت بود، امروزه می‌توانست مصدر خدماتی شایان در عرصه‌ی فرهنگ و ادب استان و شاید کشور باشد.

محمدرضا رستم‌پور را از سال‌های دور می‌شناسم، از سال‌های دانش‌آموزی‌اش که در حلقه‌ی شاعران ایلام حضور می‌یافت و بهره‌ها می‌گرفت و راه ترقی در شعر را به سرعت پیمود و پس از آن، یک پای ثابت شعر ایلام بوده است. امروزه باید او را در کسوت استادی دید و حضورش را بسیار قدر دانست.

"خنجری که هنوز می‌چرخد"، شرح دردها و دغدغه‌های اوست؛ دردها و دغدغه‌هایی که رنگی از تغزل دارد و نشانی از درد و عمدتاً اجتماعی. این‌ دو در شعرهای رستم‌پور به‌هم آمیخته‌اند و تمیزشان از هم آسان نیست؛ چرا که در سرزمین ما این دو هماره به‌هم‌آمیخته بوده‌اند، و هرکس که بخواهد چشم خود را به آنچه در جامعه می‌گذرد، ببندد و تنها به خود بپردازد، کبکی است که سر خود را زیر برف برده تا دام صیاد و چنگال شاهین را نبیند. خنجری که هنوز می‌چرخد، روایت دردها و دغدغه‌هایی از این دست است. در ذهن و ضمیر شاعر، همچنان این خنجر می‌چرخد و شاعر چرخش آن را همچنان در روح و جان خود حس می‌کند.

این مجموعه، طیف رنگارنگی از قالب‌های شعری است؛ هم غزلیاتش را دربردارد و هم نوسروده‌ها و هم رباعیاتش را. مدت‌ها بود که دلم برای غزل‌های محمدرضا تنگ شده بود. خوشبختانه در این مجموعه آنقدر غزل خوب هست که خنکای اشراق دلت را بنوازد. رباعیات این مجموعه بیشتر نشانی از رنج و سایه‌ای از اندوه دارند و نمی‌شود بی‌دردی و دریغی و آهی و اندوهی از کنارشان گذشت، اما به‌ هیچ‌وجه در این اندوه نشانه‌ای از نومیدی و استیصال نیست؛ بیانی رنجی است که می‌کشی و دردی است که در گرد‌ه‌ات از فروآمدن خنجری احساس می‌کنی. سپیدهایش بیشتر اجتماعی هستند و درد کودکان کار و بار فقری را که بخش زیادی از جامعه‌ی ما بر دوش می‌کشد، بیان کرده تا بدانیم در زیر پوست شهر واقعا چه می‌گذرد.

این چند بند را نوشتم تا تبریکی گفته باشم به محمدرضا رستم‌پور، دوست دیرین و شاعر بزرگ؛ و مشارکت در شادی و خرسندی‌ای که از چاپ این مجموعه‌ی فاخر و گزیده، در فضای فرهنگی ایلام و البته کشور پدید آمده است.

حقیقتاً از بس شعر خوب در این مجموعه می‌بینی، تلاش برای به‌گزینی شعرهای این مجموعه آسان نیست و لذا از باب تیمن و تفال، این شعرها را از کتاب، برگزیدم تا تقدیم نگاه مخاطبان کنم.

1

من و تو با چتر رؤیا، زیر بارانی خیالی

دست در دست همیم و ... در خیابانی خیالی

یک خراش ساده هم بر روی روح تو نمانده

من- تو- چایی- شوق – بوسه، زیر ایوانی خیالی

گوشه‌ی چشمی به رؤیا گوشه‌ی چشمی به امید

دست شوق آرزوها، قفل دامانی خیالی

باز هم افسانه‌بازی در ته تاریک اندوه

باز هم چشم انتظار پهلوانانی خیالی

واقعیّت هرچه بوده خوب با ما تا نکرده

بازمی‌گردیم با هم تا همان آنِ خیالی

فرض کن زخمی نداریم از هجوم بی‌کسی‌ها

دورخود را پُر کنیم از آشنایانی خیالی

عاشق شاعر نباید می‌شدی، حالا که هستی

عضوی از یخ‌بستگانی، در زمستانی خیالی

باز می‌گردم به مجنون، بازمی‌گردی به لیلی؟

دور از هر قسط و قرضی، در بیابانی خیالی؟!

شهروند شهر رؤیاییم و آرامش نداریم

پر شده شهر از صدای پاسبانانی خیالی

فرض کن... نه! فرض راه حل نشد! نه!

ما همینیم پادشاهانی شکسته با سوارانی خیالی

2

گرمی بال و پرم شو، تا زمستان جا بماند

شعله‌ور کن خنده را تا گریه‌هامان جا بماند

زیر باران ... با تو ... آه این لحظه‌ی ناب و شگفتی

دوست دارم بازوانم زیر باران جا بماند

بارها در هم شکست و باز از نو ساختمش

حیف این خانه که رویش نام ویران جا بماند

شانه‌های ما برای فصل ویرانی جوانند

روی این شانه نباید رد طوفان جا بماند

من به «ایمان» عجیب دست‌هایت پایبندم

بین دست ما نباید بوی «سیمان» جا بماند

لحظه‌ای هم غافل از تو گر شدم برکندم از عمر

لکه‌ی ننگی نباید روی دامان جا بماند

طوطی داش‌ آکل است این شعرهای عاشقانه

بعد من باید به یاد عشق مرجان جا بماند

زل بزن در چشم‌هایم تا غزل‌واژه بجوشد

من نمی‌خواهم که از تو شعر بی‌جان جا بماند

3

شوقی که به آغوش خطر دارم، تو

فکری که شب و روز به سر دارم، تو

یک حادثه‌ی تلخ اگر داری، من

یک خاطره‌ی خوب اگر دارم، تو

*

بر دار تو روح خسته‌ای دارم من

چاقوی به‌دل‌نشسته‌ای دارم من

یک دار و یک دسته‌ی چاقو از تو

دیدی که چه دار و دسته‌ای دارم من!

*

در قهقهه‌ام سکوت سنگینی هست

در گریه‌ی من خنده‌ی شیرینی هست

لبخند من از سایه‌ی اندوه پُر است

در چهره‌ی من ژکوند غمگینی هست

*

زیبایی تو ماهی سرگردانی است

در دایره‌ی سفره‌ی من زندانی است

از موج نگاه تو به‌‌هم ریخته‌ام

این تُنگ، همیشه‌ی خدا طوفانی است

*

شب‌ها

بر شانه‌های مقوایی کارتن

روزها

در آغوش حافظ خوابم می‌برد

مردم سرنوشت خود را پذیرفته‌اند

دیگر کسی فال حافظ نمی‌خرد

*

عربی می‌زند خاک عراق

گورهای دسته‌جمعی اما

کردی می‌رقصند

*

نگاهش

در ساعت صفر

آیینه‌ی دیواری را بیدار می‌کند

خودش هم در ساعت دو

رؤیای مادرش را

به دبستان نرسیده

از ثبت نام

منصرف می‌کند

و برمی‌گرداند

تا برایش بعضی کلمات آیینه را ترجمه کند

در ساعت سه

روی گوشی مادر

برای آیینه موسیقی پخش می‌کند

در ساعت چهار

با آیینه می‌رقصد

در ساعت پنج صبح

آیینه به خواب می‌رود

می‌رود تا پدر را از کابوس‌ گاوهای خشمگین

نجات دهد

جناب دکتر

درباره‌ی دخترم

کلمات بیشتری بیدار مانده‌اند

اما الآن

خوااااااابم

می‌آآآآآآید

کد خبر 33923

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha